باشگاه شطرنج فرزین

  • Full Screen
  • Wide Screen
  • Narrow Screen
  • Increase font size
  • Default font size
  • Decrease font size
head

داستان اول :چون نمیشناسمت خیالم راحت است —–داستان دوم : اخلاق در شطرنج—-داستان سوم :حافظه خارق العاده آلخین

نامه الکترونیک چاپ PDF

 

داستان اول :

الکساندر آلخین گاهی اوقات برای تفریح به کافه های شهر سری میزد ودر آنجا گاهی اوقات به بازی بلیتس می پرداخت در یکی از همین روزها بود که آلخین در حالی که مشغول تماشای بازی دو بازیکن آماتور بود مردی هم در کنار وی نظاره گر همین بازی به وی گفت دوست عزیز بهتر نیست که بجای تماشای بازی ماهم در یک میز با هم بازی کنیم ؟

آلخین هم که بدش نمی آمد پاسخ مثبت داد اما به وی گفت به شرط آنکه من بدون رخ بازی کنم

مرد که قهرمان جهان را نمیشناخت رو به وی کرد ودر حالی که مشغول مرتب کردن مهره ها بود گفت تو چگونه بدون اینکه مرا بشناسی چنین پیشنهادی میدهی ؟

آلخین پاسخ داد اتفاقا چون نمیشناسمت خیالم راحت است !!!!!!

داستان دوم :

روزی استاد بزرگ سرخان گولیف (سرمربی اسبق تیم ملی شطرنج ایران) در یکی از کلاس های درس ، به خاطره ای از بوریس اسپاسکی (قهرمان اسبق شطرنج جهان در سالهای ۱۹۶۹ الی ۱۹۷۲) اشاره کرد. “پس از پایان جنگ جهانی دوم ، من و برادرم هر روز برای بازی و تمرین شطرنج به باشگاهی در نزدیکی منزلمان می رفتیم.(اسپاسکی متولد سال ۱۹۳۷ است) اوضاع اقتصادی مردم در اثر سالها جنگ و خونریزی به حدی وخیم بود که تهیه مایحتاج زندگی را فوق العاده سخت کرده بود و این شرایط در خانواده ما سخت تر بود به طوری که امکان خرید حتی یک دست صفحه و مهره را که آرزوی آن را داشتیم برایمان وجود نداشت. روزی هنگام بازگشت از باشگاه به منزل فکری به سرم خطور کرد: “می توانم هر روز مخفیانه یک مهره از مهره ¬های باشگاه بردارم و با تکرار این کار پس از مدتی صاحب یک دست مهره شوم و صفحه آنرا هم خودم نقاشی خواهم نمود.!!” تمامی شب را با آن رویای کودکانه سپری کردم و …. بوریس اسپاسکی دهمین قهرمان شطرنج جهان که سبک بازیش الگوی بسیاری از بازیکنان امروزی است پس از رسیدن به مقام شامخ قهرمانی جهان در یکی از سخنرانی های خود گفت : من آن روز نقشه کودکانه ام را اجرا نکردم که اگر اینکار را میکردم امروز قهرمان جهان نبودم…

داستان سوم :

آلخین در بین مردم معروف بود به آدم با حافظه قوی  او در سال ۱۹۱۹ در یکی از شرکتهای فیلمبرداری کار میکرد روزی مردی وارد شرکت شد وبه آلخین گفت آقا ببخشید من با ولادمیر تشکین کار دارم .

آلخین رو کرد به وی و گفت آقای پولویکتف حال شما خوب است ؟

مرد گفت مگر ما همدیگر را میشناسیم ؟ آلخین گفت ۴ ماه پیش شما در یکی از داروخانه های شهر دارویی سفارش دادید و دکتر  شما آقای زاسه داتلف بود برای دختر شش ساله شما بنام آنا موقعی که گلودرد داشت من در آنجا در صف ایستاده بودم بطور اتفاقی صحبت شما را شنیدم .

مرد با تعجب فقط به او نگاه میکرد . بعد آلخین گفت عینک شما یک شکل دیگری داشت وشما آنرا از جیب سمت چپ خود درآوردید و کیف پول شما هم از پوست کروکدیل ساخته شده بود .آلخین میخواست حرف خود را ادامه دهد که دید مرد سریع از شرکت خارج شدو دیگر هرگز به آنجا نرفت .

شبیه به این موضوع هم یکبار که آلخین برای کاری به اداره پلیس رفته بود متوجه صحبت افسر نگهبان با مردی شد که خود را ایوان تیخونوویچ معرفی میکرد ناگهان آلخین صحبت آنها را قطع کرد وبه مرد گفت شما میشود یکبار دیگر خود را معرفی کنید مرد گفت من ایوان تیخونوویچ بادروف هستم شما چرا از من اسم مرا میپرسید؟

آلخین جواب داد شما بادروف نیستید بلکه اورلوف هستید شما ایوان تیخونوویچ نیستید شما ایوان تیمافیویچ هستید شما دو سال پیش در یکی از ادارات پلیس خود را اینطور معرفی کرده بودید در سینه شما یک صلیب هم آویزان بود وزنجیر آن از استیل و زیر صلیب چرم بود .مرد ساکت شد افسر نگهبان دگمه پیراهن اورا باز کرد ودید همان صلیب در گردنش آویزان است مرد که خود را باخته بود رنگ و رویش عوض شد بعد معلوم شد او زندانی فراری اورلوف است پلیس از آلخین تشکر کرد و گفت شما اورا میشناختید گفت نه من یک لحظه در حالی که میخواستم سوار آسانسور شوم متوجه این مرد وصحبتش با پلیس آنزمان شدم .

 

Login Form

Twitter

Twitter

Feed Display

هیچ نشانی اینترنتی ای برای خبرخوان مشخص نشده است.
You are here داستان اول :چون نمیشناسمت خیالم راحت است —–داستان دوم : اخلاق در شطرنج—-داستان سوم :حافظه خارق العاده آلخین